قسمت19


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 67
بازدید هفته : 339
بازدید ماه : 318
بازدید کل : 65585
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 67
:: بازدید هفته : 339
:: بازدید ماه : 318
:: بازدید سال : 6666
:: بازدید کلی : 65585

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت19
چهار شنبه 21 اسفند 1392 ساعت 18:37 | بازدید : 2844 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

شمیم:من یه روانشناس خوب سراغ دارم......در واقع باید بگم دوست بابامه.......اگه می خواید باهاش هماهنگ می کنم بیاد اینجا باهاش

حرف بزنه....

آرام:خوبه.......بهش بگو فردا بیاد.......می ترسم افسرده تر از این بشه......نمی خوام نفسو حتی واسه یه لحظه ناراحت و با چشمای اشکی

ببینم.....

آرشام:درسته مدت زیادی نیست که میشناسیمتون اما واسمون دوستای خوبی بودید.....دوست نداریم ناراحتیتون رو ببینیم.....

نیما:راس میگه......نفس واسه همه ما مهمه......سلامتیش مهمتر از هرچیز دیگه ایه........هماهنگ کنید دوست پدرتون تشریف

بیارن........همین فردا لطفا......

شمیم سری تکان داد و به سمت موبایلش رفت و در حال گشتن دفتر تلفنش به سمت اتاق رفت تا در سکوت با دکتر صحبت کند.در لحظاتی

که پر از استرس می گذشت صدای هق هق نفس از

اتاق می آمد و آرام در حال آرام کردنش بود.......درست مثل اسمش آرامشی در چهره و در صدایش بود که به آرامش دعوتت می

کرد.......شمیم بعد از 10 دقیقه بعد از توضیح تمام حالات نفس و

وضعیت روحی او از اتاق بیرون آمد و به سمت پسر ها رفت.نیما با استرسی آشکار از جا پرید و پرسید:چی شد؟میاد؟

شمیم لبخند پرآرامشی زد و گفت:معلومه که میاد......شمیمو دست کم گرفتینا.....

شهنام:ما غلط بکنیم....شما دست زیادی.....دست کم چیه........بعد بالحن بچه گانه ای ادامه داد:میه نه عمو لیما  ژون؟؟؟(مگه نه عمو نیما

جون؟؟؟)

نیما:آره عمو جون.....حالا شما هم بیا بریم به به بهت بدم تا زود بزرگ بشی.....

شهنام از جا پرید و گفت:من یه چیزی گفتم تو چرا استفاده سو میکنی؟؟؟؟؟

آرشام با لبخندی بلند شد و گفت:بسه دیگه......نوبت کیه آشپزی کنه؟؟؟؟؟؟؟

نیما و شهنام:نمیدونیممممممممممم........

آرشام:خیلی خب......نیما تو بپز.

نیما:به چشممممممممممممممممممممم....

و مثل بچه ها دوید به سمت آشپزخانه...وهمه از این حرکت او لبخند زدند....

با آمدن آرام پر سوال به او خیره شدند.....

بالاخره شمیم سوال بقیه را نیز به زبان آورد:چی شد؟؟؟؟؟

آرام با تاسفی که تو صداش بود گفت:بازم آرامبخش.....نمی تونم جور دیگه ای آرومش کنم........نمیشه.....آروم نمیشه........با بغض

گفت:نمیشه.......لعنت به تو باربد...لعنت.....

و با زانو روی زمین افتاد و بغضش ترکید.....اول از همه آرشام به سمتش رفت و آرام را از روی زمین بلند کرد و روی مبل نشاند و در گوش او

چیزی گفت که آرام را به خنده انداخت:

شمیم با تعجب به آنها نگاه میکرد.....

شهنام:شمیم بیا بریم.....اینا معلوم نیست چشونه.....

وشمیم فقط در یک فکر بود:وای به روزی که آرام هم دل ببندد و با رفتن پسران سرانجامش مانند نفس شود.......

شمیم دختر سختی بود.......شاید تجربه های دیگران نیز برای او تجربه شده بود که سعی می کرد به هیچ کس دل نبندد.....بدون اهمیت

دادن به حرف شهنام به سمت اتاق رفت و درو بست.

شهنام همون جور وسط سالن خشک شده ایستاده بود......

شهنام:چرا همچین کرد؟؟؟؟؟؟؟

آرام که گریه اش بند آمده بود حالا ذاشت به حرف های آرشام می خندید و آرشام دستش را پشت او روی پشتی مبل گذاشته بود و با لبخند

به آرام نگاه می کرد و از شاد کردن این دختر خوشحال بود......

شهنام رفت تو اشپزخونه تا ببینه نیما تو چه وضعیتیه.....

همین که وارد شد نیما رو که با پیشبندی رنگاوارنگ وسط آشپزخونه استاده بود و گیج به ظرف و طروف روی میز خیره شده بود را دید و زد زیر

خنده.....

خنده اش که تمام شد با دیدن مخلوط توی ظرف خنده اش بلندتر شد.....

نیما با اخم به او خیره شده بود و منتظر بود تا خنده اش تمام شود و چیزی بار اوکند....اما شهنام به او مهلت نداد و گفت:وای

پسررررررررررر......مردم از خنده........دمت گرم.....شاد شدیم......

با خنده به میز نزدیک شد و به کاسه اشاره کرد و گفت:این چیه دیگه؟؟؟؟سمه؟؟؟؟؟؟؟محلول آزمایشگاهیه؟؟؟؟؟؟ماده ی

منفجرس؟؟؟؟؟؟حالا چرا این رنگی شده؟؟؟؟بیف استوگانوف معمولا

رنگش سفید با چند تا تیکه رنگ قهوه ای توشه.......این هیچ شباهتی به غذا نداره.....بنداز دور عزیز من وگرنه همه راهی بیمارستان

میشیم........البته قابل ذکره که شاید سلامی به عزی جون(عزرائیل)هم بدیم........

نیما که خودش هم از شاهکار خودش متعجب بود گفت:خب چیکار کنم هرچی نوشته بود قاطی کردم شد این.......

شهنام باخنده:حالا اشکال نداره........جیبو خالی کن بزنگم سفارش بدم نیما جونی.....

نیما در حالی که داشت پولهایش را از جیبش در میاورد گفت:زهرمار و نیما جونی.......نوبت تو هم میشه عزیز.....

شهنام در حالی که پولو از دست نیما می قاپید گفت:بر منکرش لعنت نیماجونی...........وباسرعت از آشپزخونه جیم زد......

نیما با لبخند به حرکات شهنام نگاه میکرد و خدا را به خاطر داشتن دوست خوب و سرحالی مثل شهنام شکر کرد......

پیشبند را درآورد و کنار گذاشت و با فکری که مشغول اوضاع و احوال نفس بود از آشپزخونه بیرون رفت و بدون توجه به آرام و آرشام که روی

مبل در حال حرف زدن و خندیدن بودند بیرون رفت.......

نگاهی به درخت سیب انداخت و زیر آن نشست و به نفس و هم چنین سر انجام کارشان فکر کرد.........

 

 

ادامه دارد........

فردا پست بعدیشو میذارم........البته لازم به ذکره که انشاالله میذارم.....



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
نيوشا در تاریخ : 1393/1/16/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
زهرا در تاریخ : 1392/12/22/4 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: